به نام خدا
لطیفه های ملا نصر الدین(1)
1_ خوراک هیچ
روزی که باد سختی می وزید ملا سوار بر شتر شده از بیابان می گذشت. در ثنای را مشتی قاووت(مخلوطی از ارد نخود چی و قند کوبیده شده) بیرون اورده خواست به دهانش بریزد ولی باد مهلت نداده ان را برد.
همسفر هایش پرسیدند چه می خوری؟
گفت اگر به همین ترتیب باشد هیچ.
2_ جوانی کجایی؟!
روزی ملا خواست سوار اسبی شود نتوانست. گفت ای... جوانی کجایی که یادت بخیر!
بعد اطراف خود را نگریست دید کسی نیست گفت ولی خودمانیم در جوانی هم چیزی نبودم.
3_ حرف مرد یکی است
از ملا پرسیدند چند سال داری؟ گفت چهل سال.
ده سال بعد هم پرسیدند گفت چهل. گفتند تو ده سال قبل می گفتی چهل سال دارم!
گفت اگر ده سال دیگر هم بپرسید باز هم خواهم گفت چهل سال دارم چون حرف مرد یکی است.
4_ مطابق آرزو
روزی به ملا خبر دادند سرت سلامت باشد عیالت فوت شده.
گفت زن با عقلی بود دست را پیش گرفت چون من خیال داشتم او را طلاق بدهم راضی به زحمت من نشد.
5_ تفاوت سن
از ملا پرسیدند سن تو و برادرت چقدر با هم فرق دارد؟
گفت پارسال مادرم می گفت برادرت یکسال از تو بزرگتر است با این حساب امسال من و او هم سالیم!
6_ مناره
ملا با یکی از دوستان وارد شهری شد از دور مناره هایی دید. رفیقش گفت اینها را چگونه ساخته اید؟
ملا گفت برای ساختن اینها چاهی کنده خاک هایش را روی هم تل می کنند مناره درست می شود.
پایان
نوشته کامپیوتری_ سید مصطفی سیدی
بر گرفته از کتاب _ لطیفه های ملا نصر الدین نوشته جواهری- انتشارات جواهری
سال 1343